یک خاطره
روزی با عده ای به یکی از اردوهای جهادی رفته بودم . منطقه اعزامی هم منطقه لردگان بود . از اولین اردو های جهادی به حساب میومد که تو اون منطقه در حال بر گزاری بود . به هر حال توفیق شد و رفیم . در اونجا اهالی زیاد با ما آشنا نبودند و مشکلات زیادی از این بابت ما را اذیت کرد . به طور مثال بچه های روستا اخلاق های عجیبی داشتند ، همش در حال بازی و گذران وقت به طور نا مطلوب بودند و همین طور بچه های ما را اذیت می کردند . ولی یکی از این بچه ها بود که خیلی آروم بود و همیشه در مسجد روستا بود و وقت خود را در اونجا می گذروند و فرآن می خوند و بقیه را هم به قرآن خوندن دعوت می کرد حتی توانسته بود یه سری از کودکان را هم به دور خودش جمع کنه و کلاس قرآن براشون بگذاره. بچه های گروه با دیدنش همگی تعجب کرده بودند . همین امر موجب شد یه سوال برا همه پیش بیاد که چی شده که این پسر با بقیه فرق داره . یه روز یکی از بچه ها دل رو به دریا زد و ازش پرسید که « چرا تو این همه با بقیه جوون های هم سن سالت توی این منطقه فرق می کنی » و کلی سوال و توضیح دیگه . اون پسر به ما ها نگاه کرد و شروع کرد یه خاطره از دوران کودکیش بگه . خاطره را که گفت بچه ها همه کیف کردند و خیلی لذت بردند . خاطره از این قرار بوده که و فتی این پسر کوچک بوده یه گروهی از جوانهای انقلابی به دستور امام میرن تو او منطقه برا فعالیت. وقتی اون پسر میبینه که اونا اومدن تو اون منطقه و با اخلاص و بدون چشم داشت دارند برا اهالی کار می کنن خیلی خوشش میاد و باهاشون دوست میشه طوری که وقتی داشتند اون منطقه را ترک می کردند خیلی ناراحت و دلتنگ میشه ، یکی از اون جهادگرها وقتی می بیندش میره طرفش و پیشونیش را بوس مکنه و از جیبش عکس امام را در میاره و میده بهش ؛ « وقتی عکس امام را گرفتم انگار تمام دنیا را بهم دادند ، خیلی آروم شدم و آرامش عجیبی پیدا کردم » . همین باعث شده بوده که هنوز عکس امام را تو جیبش داشته باشه . به هر حال ما که خیلی لذت بردیم و عهد کردیم که جهادمون با اخلاص باشه .
ان شاءالله . البته خاطره مال چند سال پیشه و حالا سطح فرهنگ اون منطقه خیلی بهتر شده و باز هم جا برای بهتر شدن داره …